به دلم آمده که یار نخواهد آمد
بارها آمده این بار نخواهد آمد
همه ی دلخوشی کوچه و من قاصدکی
او هم از بخت من انگار نخواهد آمد
گیرم این را که عزیز دل مردم باشم
یوسفی بر سر بازار نخواهد آمد
تن تاریخ و دلم زخمی اما نگران
آن کمان ابروی تاتار نخواهد آمد
من و این عقربه ها چرخ زنان تا خود صبح
شمس آفاق به دیدار نخواهد آمد
آسمان را به زمین هم که بدوزم آخر
قرص ماه من تبدار نخواهد آمد
با توام با توام ای قلب ! تپش بیهوده است
دست بردار از این کار نخواهد آمد
شهرام درویش
نظرات شما عزیزان:
از آنجائیکه سعادت شنیدن این غزل را با صدای خودتان در شیراز بر مزار حضرت حافظ داشته ام در ذهنم از جایگاه خاصّی برخوردار بوده و برایم بسیار عزیز و خاطره انگیز است.